پیرزن و نخود
افزوده شده به کوشش: نسرین و.
شهر یا استان یا منطقه: لرستان
منبع یا راوی: گردآورنده: بهرام فرخ فال
کتاب مرجع: افسانه های لرستان، ص ۱۸
صفحه: از 353 تا 355
موجود افسانهای: نخود
نام قهرمان: نخودی
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: شاه نوح
متن کامل این روایت را از کتاب افسانه های لرستان نقل می کنیم، قبلا (در حرف آ) درباره این قصه مقدمه کوتاهی نوشته ایم.
دادا، پیرزنی بود که شوهرش رفته بود زمین شخم بزند. پیرزن کمی نخود برشته برای شوهرش درست کرد و گفت: ای خدا من نه بچه ای دارم و نه همسایه ای حالا پسری نداشتم تا ناهار شوهرم را برایش ببرد؟ ناگهان یکی از نخودها به هوا پرید و افتاد روی زمین و گفت: سلام بی بی، من پسر تو و پیرمرد کشاورز می شوم. پیرزن خندید، جواب سلام نخود را داد و او را بوسید و گفت: خوشحالم ننه، بیا ناهار پدرت را برایش ببر صحرا چون خسته و گشنه مانده و ناهارش دیر شده. نخود، ناهار پیرمرد را گرفت و به صحرا رفت. کشاورز را که دید، او را صدا زد: پدرجان سلام، ناهارت را آوردم . پیرمرد فکری کرد و گفت: من که بچه ای ندارم پس کیست که مرا صدا می زند؟ نخود از لای علف جلو آمد و دست کشاورز را بوسید و گفت: از حالا منپسر تو هستم، بیا ناهارت را بخور تا من هم زمین را شخم بزنم. نخود مشغول شخم زدن زمین شد و پیرمرد هم ناهارش را خورد . غروب که به خانه بر می گشتند، نخود به پیرمرد گفت : تو به مردم بدهکاری یا مردم به تو بدهکارند؟ پیرمرد میخواست حرفی نزند اما نخود او را مجبور کرد تا راستش را بگوید. پیرمرد عاقبت به او گفت: یک خروار گندم از شاه نوح طلب دارم. سوارانش آمدند و این مقدار گندم را به زور از من گرفتند و غذایم را هم خوردند و رفتند. نخود به خانه نرفت و راهش را به طرف شهر شاه نوح کج کرد. در راه به روباهی رسید. روباه پرسید: ای نخودی کجا می روی؟ نخود گفت: می روم طلب پدرم را از شاه نوح بگیرم . روباه هم با او همراه شد و همان طور که می رفتند، به کبوتری برخوردند و کبوتر هم همراه آنها رفت و گرگی هم همراه آنان به راه افتاد . وقتی به قصر شاه نوح رسیدند، نخودی جلو رفت و سلام کرد. سلطان گفت: خوب نخودی بگو ببینم برای چه کاری به اینجا آمده ای؟ نخود گفت: سوارهای تو یک خروار گندم به زور از پدرم گرفته اند. اگر گندم را می دهی که چه بهتر و اگر نمی دهی با زور چماق از تو میگیرم . پادشاه عصبانی شد و دستور داد نخود را پیش مرغ ها انداختند. مرغ ها نخود خوردند، سپس به روباه گفت مرغ ها را بخورد. وقتی که روباه، مرغ ها را خورد، گرگ گفت تا روباه را بخورد. بعد گرگ را توی طویله انداختند. تا اسب ها با لگد او را کشتند. بعد دستور داد آتشی درست کردند تا لاشه گرگ را روی آتش بیندازند و خاکسترش را به دریا بریزند . کبوتر از قصر فرار کرد و رفت آب همراه خودش آورد و آتش را خاموش کرد. سپس قصر را هم آب گرفت و آن را خراب کرد. نخودی هم از داخل شکم گرگ بیرون پرید و کبوتر آن را با نوک برداشت و بیرون آمدند. بعد از آن رفتند اسب ها و گله گاو و گوسفند پادشاه را برداشتند و به خانه پیرزن و مرد کشاورز برگشتند .